عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

«فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین»

ایلیا جان چهارشنبه خسته و بی انرژی از بیرون اومدیم خونه باباجون شلوارش رو گذاشت سر جاش (جارختیٍ کمد جا کفشی) جایی که همیشه میزاره من رفتم سمت مبل که روش بنشینم و باباجون پشت کامپیوتر نشسته بود هنوز کامل رو مبل نشسته بودم که یه صدای وحشتناک خونه رو تکون داد! و بعد از اون صداای فریاد تو شلوار باباجون رو کشیده بودی و کمد به اون بزرگی رو انداخته بودی!!! اینه ی کمد خورد شد کمد شکست بالای کمد پر از وسیله های دکوری (مجسمه و گلدون و ...) بود که برای در امان موندن از دست تو اون بالا گذاشته بودمشون همشون شکست در کسری از ثانیه تموم خونه پر شد از تکه های شیشه من که شوکه شده بودم...
25 شهريور 1393

حنابندون و عروسی دختر عمه ی باباجون

ایلیا جونم چهارشنبه و جمعه ی هفته ای که گذشت برای تو دو روز شاد و متفاوت بود چهارشنبه حنابندون دختر عمه ی باباجون بود پسرکم تا قبل از اومدن عروس و دوماد خیلی آقا کنارم نشسته بودی میوه و شربت و شیرینی خوردی پیش بابایی و باباجون نشستی به همه ی آقایون و خانوما دست دادی و سلام کردی و ... عروس و دوماد که اومدن و بزن و برقص که شروع شد پسر کوچولوی من شد نقل محفل وسط حلقه ی رقص همراه عروس و دوماد میرقصیدی و بقیه ی مهمونا دور شما سه تا میچرخیدن و میرقصیدن هرچی که عروس و دوماد وسط بودن پا به پاشون رقصیدی و چرخیدی عروس و دوماد هم که رفتن و نشستن تو شدی گل حلقه...
25 شهريور 1393

سفر به تهران...

ایلیای من چهارشنبه ی هفته ی گذشته مامانی زنگ زد و گفت که پنج شنبه میخوان برن تهران و قم... بابا که اومد بهش گفتم ما هم که پایه ی سفر پنج شنبه بعد از اینکه باباجون  از سرکار اومد آماده شدیم و بدون اینکه به مامانیشون بگیم ما هم راه افتادیم سمت تهران تا غافلگیرشون کنیم اخر هفته ی خیلی خوبی بود... مسافرت با تو در حالی که تازه از پوشک گرفته بودمت کمی سخت بود یعنی من اضطراب الکی داشتم اما تو عالی بودی دو روزی که خونه ی خاله مریم بودیم حسابی با امیرجواد جون بازی میکردی یک شب رفتیم پارک و امیرجواد جون دوچرخه اش رو آووره بود کل پنج ساعتی که اونجا بودیم من و باب...
25 شهريور 1393

زمان مثل برق و باد میگذرد...

عزیزه دردانه یه وقتایی که بر میگردم به گذشته یه وقتایی که فکر میکنم به این بیست و چند ماه باورم نمیشه سرعت گذر زمان خیلی زیاده همین دیروز بود لحظه ای که پرستار با خنده تو رو به من نشون داد و گفت پٍسسسسسسسسسَره! لحظه ای که با شنیدن اولین صدای گریه ات تموم ناراحتی ها و ترس و دلهره ام از یادم رفت و با اون حالم میگفتم جااااااااان فدای صدات شم! و دکتر بیهوشی به شوخی میگفت خوبه الان بیهوشت کنم؟! خدایا! شکرت چهار روز از ورودت به بیست و سومین ماه زندگیت میگذره مبارک باشه عزیزکم ایلیای بیست و دو ماهه و چهار روزه - ایلیای ده روزه ...
25 شهريور 1393

خداحافظ پوشک!!

ایلیای مادر امروز با یه خبر که به نظر خودم خاص و ویژه اس وبلاگت رو بروز میکنم از اول شهریور بیست و یک ماه و ده روزگی برای همیشه از پوشک خداحافظی کردی خداحافظ پوشک!!       و اما شرح ماجرا مواد لازم: یک عدد لگن، شورت آموزشی، یک عدد بچه که عاشق اب بازیٍ، یک عدد مامان با صبر و حوصله! از وقتی که هجده ماهت شد، دلم میخواست زودتر از پوشک بگیرمت به نظرم میومد خودتم تمایل داری اما بعد از خوندن کلی مقاله و مطلب تو اینترنت تصمیم گرفتم صبر کنم تا دو ساله ات بشه روزهای ماه مبارک رمضان بخاطر روزه داری من و تو توی خونه میموندیم و بیرون نمیرفتیم ف...
12 شهريور 1393

مهمونی خونه ی عزیز...

عزیز دل مادر دختره خونه ی عزیز و بابایی که بودم یکی از قشنگ ترین قسمت های زندگی دور همی های عموها و عمه ها بود هر ده روز یکی دعوت میکرد و همه دور هم جمع میشدیم جمع شلوغ جوونای فامیل جمع بود چند شب پیش یکی از این دور همی ها خونه ی عزیزشون بود بعد از بدنیا اومدن تو ما خیلی کم تو این مهمونی ها شرکت میکنیم چون تو توی جمع احساس راحتی نمیکنی اما سه شنبه که عزیزشون مهمون داشتن عزیز اصرار کرد ما هم باشیم خلاصه با ترس و لرز و فکر اینکه اونقدر بهونه گیری میکنی که نمیذاری حتی پنج دقیقه تو جمع بمونم ساعت پنج بعداز ظهر رفتم مهمونا یکی یکی میومدن وقتی میومدن تو با خوشرو...
9 شهريور 1393
1